بُزت را بکش تا موفق شوی

بُزت را بکش تا موفق شوی

بُزت را بکش تا موفق شوی مطلبی است که امروز برای شما تدارک دیده ایم.

این داستان برمی گردد به چندین سال قبل زمانی که مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با خانه ای محقر و چند فرزند گذراندند و زن که در خانه اش غذایی برای میهمانان نداشت از شیر تنها بزی که داشت برایشان دوشید و سر سفره آورد.و شب را در ان خانه مانند و صبح زود،هنوز آفتاب در نیامده از خانه بیرون رفتند.

ادبیات نظری سرمایه فکری

 در راه شاگرد  فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به استاد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: “اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد.و بزشان را بکش!

 

شاگرد(مرید) ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد  وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.

ادبیات نظری سرمایه فرهنگی

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.

ادبیات نظری گردشگری

 پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

 سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.

یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.

ادبیات نظری گردشگری سلامت

ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ….

این حکایت نشان داد که همه ما در زندگی بُزی داریم که مانع پیشرف و ترقی ما میشود و دوست نداریم از ان دل بکنیم.پس شجاع باش و بُزت را بکش ،به خودت ایمان داشته باش قدم اول کمی سخت است ولی به محض برداشتن قدم اول دیگر کسی نمی تواند جلوی خواسته هایت را بگیرد.

برای مطالعه بیشتر :

کوسه های مدیریتی

فیل سفید در سازمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *